شعرگردانی زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی شعر گردانی زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی تحلیل شعر زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی دریافت شعر زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی انشا ز کوی یار میآید نسیم باد نوروزی تفسیر شعر ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی مفهوم شعر زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی بازنویسی ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
انشا در ادامه مطلب
ز کوی یار می آید نسیم باد نوروزی
ازین باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی
بالاخره از کوی یار یک چیزی هم می آید که به درد ما هم بخورد، و چه چیز بهتر از باد نوروزی. همین نشان می دهد که باد هم گاهی بد نیست، و برای اثبات این ادعا همین بس که خیلی از ماها عمریست عضو حزبی به همین نام و نشان هستیم.
مشکل اینجاست که نشانه هایی را که حافظ برای باد نوروزی در این غزل معرفی می کند، در باطن ما نیست، هر چند در ظاهر ما همچون پرچم عمری است که در اهتزاز است. نخستین نشان باد نوروزی این است که از کوی یار حقیقی می آید. یار حقیقی را چطور باید شناخت؟ با نشانه های دیگری که قاصدِ آن، یعنی باد نوروزی، برای ما می آورد.
برخلاف بادی که از سمت افراطیون می آید و طوفان بپا می کند، و برخلاف باد، که سهل است، بخاری هم که از سمت تفریطی ها بلند نمی شود، و سکون ایجاد می کند، نسیم همه-پسندی که آرامش و طراوت و بوی خوش سوار بر آن است، بر طبیعت روح آدمی می نشیند؛ و چراغ دلش را روشن می کند. اگر آدم از نورافکن ها ی مصنوعی و چشم آزار و لامپ های رنگی و کودک-فریب مدد بگیرد، در داشتن و نداشتن، در هر دو حالت عقیم می ماند.
چو گل گر خُرده ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلطها داد سودای زراندوزی
تشبیه سکّه ی زر به خُرده ی گل که پس از گرده افشانی باعث تکثیر گل می شود، برای رهایی از سترون ماندن است. قارون می توانست مانند گل ها، زرافشانی کند، و بر تعداد قارون ها و یا تکرار نام قارون به نیکی و بخشش بیفزاید. (تحلیل «فرویدی» آن بر عهده ی خودِ شما!) بدون تعارف باید گفت که قارون غلط کرد که «جَمَعَ مالاً وعَدَّدَهُ» کرد؛ یعنی فقط مال روی مال اضافه می کرد.
از آن بادهای بی بخاری بود که نه خودش تکان می خورد و نه می گذاشت دیگران تکان بخورند. حافظ که می گوید برای رضای خدا هم که شده باید به عشرتی که او در نظرش است بپردازید. قارون را آینه ی عبرت قرار داده، که از نسیم کوی یار مدد نگرفت و بهره ای نبرد.
ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی
گل سرخ شبیه جام شرابی است که بلبل بر سر آن نشسته و مست و غزلخوان شده است. غزلی که بلبل پس از مست شدن می خواند شبیه به همین غزل حافظ است.
حافظ با این غزل به قارون می گوید که خیال کرده ای چون زر در کیسه داری کار و بارت سکّه است؛ به گل نگاه کن؛ زر حقیقی را او دارد که زر می ریزد. بلبل به چرخ فیروزه می گوید به خیالت رسیده چون فیروزه رنگ هستی، فیروزی از آن توست؟ فیروزی از آن من است که بر تخت آن، یعنی همین گل ِ عشرت طلبِ ضد قارون، سوار هستم. پژواک صدای فیروزی او در این مصرع حتی در واژه ی «صفیر» هم پیچیده است.
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیافشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
طرفِ صحبت حافظ دوباره امثال قارون است. نه برای این که دارد و خسیسی می کند، رفتن به صحرا که گنج زر نمی خواهد! برای این که چراغ دلش روشن نیست. فقیر هم اگر اهل عیش و عشرت نباشد، همان بهتر که ندار باقی بماند. حافظ پیش از شعرای رمانتیک فهمیده بود که باید از شهر و غم و غصه ی آن فرار کرد و به دل طبیعت پناه برد. و پیش از آنها فهمیده بود که شعر و غزل راستین را باید در مکتب گلزار و از استاد غزل، بلبل، یاد گرفت.هر چند که بلبل را مدتهاست به دلیل نداشتن مدرکی برای اثبات تخصص، و عملکردی برای ابراز تعهد پاکسازی کرده اند!
چو امکان خلود ای دل درین فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
زندگی جاوید، در این دنیا و زیر این آسمان فیروزه ای وجود ندارد، پس تا می توانید پیش از آن که مهلت تان سرآید، این روزها را برای عیش غنیمت شمارید. حافظ در ابیات بعدی سعی می کند عیشی را که مد نظرش است به تصویر بکشد.
دم غنیمت شمردن از نظر حافظ (و حتی خیّام) این نیست که آدم افسوس این را بخورد که برای این چند روز عمر چه دارد و چه ندارد، لذّت می برد، یا لذّت نمی برد، غصه ی دیگران را بخورد یا نخورد، و ….
دم غنیمت شمردن این است که آدم در هیچ دمی از زندگی افسوس و غصه ی این و آن را نخورد. آدم نباید روزگار خودش و دیگران را سیاه کند برای این که چیزی را بدست بیاورد؛ و نباید روزگار را سیاه ببیند برای این که چیزی را از دست داده است.
عیشی که حافظ در این ایوان فیروزه ی ِ از دست رفتنی می جوید، در آرامش بدست می آید، نه در ناآرامی برای جمع مال و حفظ دنیا. (البته رسیدن به این گونه عیش کار انسان کامل است، و حافظ از نقص ما و خودش غصه می خورد! غم و غصه نشانه ی نقص ماست. حافظ اعتقاد دارد که غم خوردن دراین پنج روزی که از ایّام جشن باستانی و نوروز ما ایرانی هاست، نشان بی عقلی ماست!)
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
قارون از خودخواهی زیاد نه تنها زر بخشی نداشت، که کام بخشی هم نداشت. البته این نقطه ضعفی است که دارا و ندار هر دو در آن شریک اند. ما حتی وقتی به ظاهر و نیز در باطن غصه دیگران را می خوریم، هنوز غصه ی خودمان روی دلمان سنگینی می کند.
آدمی که دلش از این می سوزد که چرا دیگران خودشان را دستی دستی دارند با دَلو گناه به چاه جهنم می اندازند، بیشتر ناراحت این است که چرا با زبان نصیحتی به این درازی، کِش ِ جاذبه اش تا این حد وارفته است و کسی به نصایح او عمل نمی کند. (آدم گاهی از غصه ی مردم دیکتاتور می شود!) چرا فکر می کنیم که برای نجات دیگران باید آنها را به سمت خودمان بکشیم، این نوعی خودخواهی است که نه تنها دیگران را کامیاب نمی کند، بلکه ثابت می کند که ما هم کامیار نیستیم.
«ترک کام خود گفتن» با این نوع ایثارها که از بی عرضگی و استضعاف مالی و فرهنگی آدم ناشی می شود فرق دارد.
وقتی برای کسی ایثار می کنیم که اصلاً از این کار ما خوشش نمی آید و ناراحت هم می شود، در حقیقت به نوعی او را فدای کامیابی خود کرده ایم. (حافظ زبان کوچه بازاری ما را نمی دانست وگرنه می گفت: «طریق حال دادن، حال این و آن گرفتن نیست!) «ترک کام خود گفتن» کلاهی است، که اگر به آن برسیم، کلاه سروری روی سرمان خواهد نشست؛ البته اگر با ریا کاری باشد، فقط کلاه گذاشتن بر سر خلق الله است.
سخن در پرده می گویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی
اگر چه حافظ می گوید «سخن در پرده می گویم،» رُک و پوست کنده دارد حرفش را می زند. یعنی حجاب را کنا بگذار! البته حجاب ریاکاری را. مانند گل از غنچه بیرون بیا و خودت را نشان بده.
بعضی فتوا داده اند که پیرزنها اگر چادر و روسری بی هوا از سرشان اُفتاد مشکل شرعی ندارد. می دانم حافظ اگر این حرف را می شنید چکار می کرد. در جوابشان غزلی می گفت غزلستان! گل تا گل است باید از غنچه بیرون بیاید، وگرنه همان جور پژمرده و سرانجام گِل می شود. گِل که دیدن ندارد! گل اگر از غنچه بیرون نیاید، مانند قارون خساست کرده، و زیبایی اش را خرج نکرده است. در حالی که بهار زندگانی که میر نوروزی (و در این شعر خودِ حافظ و بلبل و گُل) مژده اش را داده است، پنج روزی بیش نیست.
ندانم نوحه ی قمری به طرف جویباران چیست
مگر او نیز همچون من غمی دارد شبانروزی
چرا حافظ که همه را به عیش و عشرت و فیروزی و بهروزی دعوت می کند، خودش غم شبانروزی دارد؟ در واقع، نوحه خوانی قمری می شود همین غزل خوانی حافظ! آیا غمی وجود دارد که آدم بتواند اسمش را بگذارد عیش و عشرت، و رسیدن به آن مساوی بشود با فیروزی و بهروزی؟ از حرف حافظ چنین برمی آید که باید وجود داشته باشد، وگرنه یکی باید خودِ حافظ را نصیحت کند! چه کسی باید حافظ را نصیحت کند؟
_ خودِ حافظ.
می توان گفت که از همان اوّل حافظ یک سوزن داشت به خودش می زد و یک جوالدوز به دیگران! حافظ دلش می خواهد همیشه مانند آن بلبل مست باشد، ولی چه فایده! این مستی گویا فقط ویژه ی این پنج روزی است که از عهد باستان نوروز نام گرفته است و بقیه اش اگر شب هم نامیده شود اشکالی ندارد! حافظ پس از سپری شدن این ایّام، وقتی قیافه ی بعضی ها را می دید که مثل مادر مرده ها، همیشه عزای دنیا و شکم و زیر شکم را دارند، نمی توانست مثل قمری مرثیه سرایی و نوحه خوانی نکند. در بیت بعدی می گوید که چرا غمگین است.
مِیی دارم چو جان صافی و صوفی می کند عیبش
خدایا هیچ عاقل را مبادا بخت بد روزی
همین می ِ نابِ غزل حافظ را که دعوت به عیش مدام می کند، (نه عیش موقت این دو روزه ی زندگی و پنج روزتعطیلی!) اگر کسی در آن عیبی ببیند، آدم عاقل حق ندارد که غصه بخورد که این بی عقل دیگر کیست که سر راه من سبز شده است؟ حافظ هم که کامل نیست، از خدا که کامل و بی غصه است با دعا می خواهد که بهروزی همچو اویی را با وجود این گونه آدمها به بدروزی بدل نکند.
این گونه افراد همچون صوفیانی هستند که پاکی و صافی را فقط در طریقت و شریعت خود می بینند و می صاف ِ حافظ را که مانند روح و جانی که در جسم او دمیده شده پاک است، درک نمی کنند.
جدا شد یار شیرینت کنون تنها نشین ای شمع
که حکم آسمان این است، اگر سازی وگر سوزی
فرصت از دست رفته و آن پنج روز هدر رفته، همان یار شیرینی است که دیگر از ما جدا شده است. گاهی آدمی مانند حافظ عقلش می رسد که چطور باید از مِی ِ نابِ زندگی استفاده کند، چه در آن پنج روز و چه در سیصد و شست و پنج روز دیگر، امّا هستند افرادی که مانند صوفی با دشنام و تکفیر در مقابل حکم میر نوروزی می ایستند و همان پنج روز را هم بر دیگران حرام می کنند.
شمع هم مانند قمری سوگوار است؛ قمری نوحه می خواند و شمع اشک می ریزد. این حکم آسمانی بر حکم میر نوروزی می چربد، برای این که همچون آسمانی که بالای سر ماست بر همه ی عمر ما سایه افکنده است؛ یا باید با آن ساخت و یا سوخت. حافظ نمی تواند بسازد، پس می سوزد.
به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بیا ساقی که جاهل را هنی تر می رسد روزی
کسی که بنیان عمر و هستی را می شناسد، نباید غرور دانایی او را از لذّت هستی محروم کند و در پی روزی باشد. ساقی، جلوه ی همان یار شیرین است که نباید از او جدا شد. پس، او را می طلبد تا این چند روز عمر را در طلب روزی هدر ندهد. برای رسیدن به روزی، جاهل که اینها را نمی داند موفق تر است. حافظ منظور دیگری هم دارد.
او می خواهد بگوید که روزی همه در دست ساقی است که دور می زند و پیاله را برای همه می گرداند، و جاهل که گرفتار غرور و علم بی عمل نیست زودتر دستش را برای گرفتن پیاله از دست ساقی که حالا همان میر نوروزی است دراز می کند، و عالِم سرش بی کلاه می ماند، بی کلاهِ سَروَری! این کلاه کلاهِ سُرور هم هست!
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه ی جامت جهان را ساز نوروزی
در مجلسی که آصف ساقی است و پیاله می گرداند می نگرفتن نشان جهل است، برای این که او به داشتن علم مشهور بوده است و گفته می شود آیه ی چهل از سوره ی نمل در قرآن کریم در وصف او آمده است که «الذی عنده علم من الکتاب.»
البته در مِی آصف هر آنچه را که در کتاب خدا به ودیعه گذاشته شده است باید یافت، و میخواران آن گونه مست می شوند که کتاب می خواهد و حافظِ آن کتاب می داند؛ و هر جرعه از این جام، از دست عالمی همچون آصف که حالا نقش میرنوروزی را دارد، در روز اوّل فروردین که مطابق تقویم جلالی، از زمان سلطان جلال الدین سلجوقی، نوروز و آغاز سال دانسته شده است، انسان را زندگی تازه و دوباره ای می بخشد، و نوای ساز نوروزی، که نغمه ی بهشتی دارد، از این جام به جان انسان می نشیند.
این جام ِ زیبای بهار را نسیم باد نوروزی همچون ساقی در میخانه ی طبیعت می گرداند، و حافظ به استعاره آن را در دست، تورانشاه- خواجه جلال الدین وزیر شاه شجاع، ممدوح خود می گذارد، و این چنین او را تا مقام آصف وزیر حضرت سلیمان بالا می برد. (لازم به ذکر است که برخی سلیمان نبی را بانی نوروز می دانند.)
نه حافظ می کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عیدی و نوروزی
با آن چه که در شرح بیت پیشین گفته شد، معنی این بیت هم روشن می شود. تنها حافظ به جان خواجه تورانشاه دعا نمی کند، همه به وصف این آصف می پردازند تا او نیز به جهان عیدی و نوروزی ببخشد. این عیدی و نوروزی چیست؟ همان شادابی و طراوتی است که نسیم باد نوروزی با خود می آورد و هر کس که عاقل باشد فرصت را غنیمت می شمرد تا از این پنج روزی که سلطان بهار وقف عامه ی مردم کرده است بی بهره نماند. کوی یاری که در مطلع غزل آمده است ، بی شباهت به مجلس خواجه تورانشاه نیست، و نسیمی که از آنجا در طبیعت می وزد، همان کاری را می کند که دعا و عیدی خواجه در حق بندگان می کند.
جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده
جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی
خواصی که به درگاه خواجه تورانشاه قدم می گذارند، همچون پارسایانی هستند که این درگاه را محراب خود می دانند؛ و عوام که فقط دورادور می توانند چشم به ایشان بدوزند، صبح شان به دیدن خورشید جبین او روز می شود؛ و نوروزشان آغاز می شود.
انشا زکوی یار می آید نسیم باد نوروزی
در زندگی فرصت ها و لحظه ها بدون خبر می آیند و می گذرند بدون آنکه خبری دهند و تو را مطلع سازند. آن لحظه تویی که باید فرصت زندگیت را بگیری و غنیمت شماری و به وسیله ی آن چراغ دل خود را روشن و امیدوار کنی..
دقیقا مانند نسیم بهاری ملایم و بی صدا می آید و می گذرد بدون هیچ صدا و هیچ هشداری. همیشه که از این فرصت ها برایت پیش نمی آید و در قلبت را نمی کوبد تا تو نیز در قلبت را باز کنی و کلید روشنائیش را فشار دهی.
تنها فرصت های کمی برای روشن کردن و پر کردن قلبت از امید و آرزو فراهم می شود و تو باید با بیشترین دقت و نگاهی آگاه و موشکافانه فرصت های خوب را از فرصت های بد جدا کنی و بهترین آن را انتخاب کنی. همیشه باد نوروزی نوید بهار و شگوفایی و زیبایی و عطر و بوی گل را به همراه خود دارد و نشان دهنده ی نوآوری و آبادانی می باشد.
دقیقا همان فرصت بزرگ زندگیت که با آمدنش همچون باد نوروزی علاوه بر روشن کردن دلت تو را سرشار می کند از عطر و زیبایی بهاری و با گل های رنگارنگ دلت را پر می کند از انرژی مثبت و دیدی مثبت و قلبت را از سیاهی ها و انرژی منفی دور می کند و تبدیل می شود به قلبی روشن و پر از نور و روشنایی.
بنابراین از این بیت زیبای حافظ باید درس بگیریم و در قلبمان را رو به سیاهی ها و تاریکی ها ببندیم و با استفاده از فرصت ها خوب و انتخاب آن ها قلبمان را پر کنیم از امید و روشنایی و حس خوب تا دنیا به ما لبخند بزند و هر روزمان پر شود از روزها و بادهای نوروزی و بهاری.