انشا کوتاه در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا عاقبت فرار از مدرسه کوتاه انشا طنز فرار از مدرسه شعر در مورد عاقبت فرار از مدرسه انشا درمورد عاقبت فرار از مدرسه با قالب داستان انشا در مورد عاقبت فرار از مدرسه در یکی از قالب های نوشتاری داستان طنز فرار از مدرسه شعر فرار از مدرسه
انشا در ادامه مطلب
دیشب خبر دار شدم خالم اینا از تهران اومدن و قراره زودی هم برگردن آقا سر و ته فیزیک رو بهم چسبوندم و شیمیو بیخیال شدم و در نقش اصلی خودم که همان کوزت میباشد فرو رفتم(لازم به ذکر میباشد که حداکثر سالی ۴ بار کوزت میشم!) خلاصه هرچی مامان میگف خونه مرتبه و…جوگیر شده بودم و با این کمر ناقصم کل خونه رو جارو کشیدمو اتاق خودمو داداشامو هم مرتب کردم و از این کارا… خاله اینا اومدن.منم پسر خالمو بعد از عروسیش واسه بار اول بود میدیدم.یعنی بعد از ۵ یا ۶ سال زیارت نمودیمش. خاله اینا شام خوردن و رفتن خونه بابا بزرگم . وقتی که رفتن منم از ساعت ۱۲ اومدم پای نت تا ساعت ۱ بعدم دیدم حوصله شیمی رو ندارمو نخونده خوابیدم …تا اینجا همه چی عادی بود… داستان از اینجا شروع میشه که صبح پا شدم دیدم حالم خوب نیس بابا اینا هم گفتن نمیخواد بری مدرسه.با صدای زنگ ساعت گوشیم پا شدم و دیدم این رویا و خواب شیرینی بیش نبوده و حالم خوبه خوبه! اما مگه این رویا از مخم بیرون میرفت؟ مخصوصا وقتی فک کردم دیدم تمرین زبان ننوشتم و شیمی نخوندمو فیزیکمو سرسری خوندم از طرفی خاله اینا هم قرار بود تا قبل از ظهر برگردن تهران و… خلاصه مامان جان اومد بالا سرم و گفت بیداری؟ گفتم نمیخوام برم مدرسه حوصلم نمیشه و ازی صوبتا… مامان منم که پااااااااااایه خندید و گفت خب نرو.خلاصه نرفتم!به همین راحتی! هرکاری کردم خوابم نبرد و تا ساعت ۹ بی کاربودم بعدم با مامان رفتیم خونه بابا بزرگ.چشمتون روز بد نبینه پامو داخل نذاشته بودم کوزت بازی شروع شد… تاجایی که همه کلی مسخره ام میکردن که عجب مدرسه نرفتنی شد… از ظرف شستنو درست کردن سالاد و چایی گرفته تا بچه داریو…منم که مهربووووون دلم نمیومد بگم نه…. دیگه ظهر بود که مامان بزرگ اینا واسه نهار نگهم داشتن اما همش میترسیدم نهارشون کم باشه و…. خلاصه وقت نهار نی نی خاله دیگم رو بغل کردم و گفتم گشنم نی!حالا داشتم ضعف میکردم اما خب …. بیچاره نی نی رو گذاشته بودم اونور و خودم در حالی که گیج خواب بودم شازده کوچولو رو واسه بار n ام میگوشیدم. اینم از نهارمون…ولی بعد از این که کلی غذا باقی موند منم یکم دس دس کردم و بعد از یه نیم ساعتی با اصرار مامان بزرگ مثلا با اکراه یکم نهار میل نمودم. بعد از نهارم ژانر دوم کوزت بازیم شروع شد و تا رفتن خاله اینا ادامه داشت… و در خلال این کوزت بازی متوجه شدم که بچه ها امتحان شیمیو فیزیک رو هم لغو کردن…. دایی عزیزم در همین حین اومد و زد رو شونم و گف نرگس پشت یه وانت درب و داغون نوشته بود اینه عاقبت فرار از مدرسه…. لبخند کج و تلخی (!) تحویلش دادم … بسی فکر نمودیم و به عاقبت مدرسه نرفتنمان اندیشیدیم و در کمال بهت به این نتیجه برسیدم که ای کاش صبح آن خواب شیرین را نمیدیدم