گفت و گوی خدا با بنده گفتگو با خدا بعد از نماز گفتگوی صمیمانه با خدا گفت و گوی زیبا با خدا انشا گفتگو انشا گفت و گو یازدهم انشا گفت و گو خیالی شعر گفتگو با خدا

انشا در ادامه مطلب


خدای خوبم!
ببخشید برای کارهایی که گفتی انجام بدهم و من انجام ندادم!
اگر می گفتی نماز بخوان،تنها برای این بوداگر گاهی دلم گرفت؛ اگر فکر کردم تو این دنیا به این بزرگی گم شدم راه را نشان من بدهی .میخواستی اگردلم گرفت بیاییم و باخودت درد و دل کنم نه با بنده های بی خودت.

اگر میگفتی دروغ نگو برای این بود کلبه روشنی وجودم را با دستای خودم تیره و تار نکنم ببخشید!
اگر می گفتی صادق باش،برای این بود که چراغ کلبه وجودم خاموش نشود و خانه گلی وجودم به خانه سنگی تبدیل نشود.
اگر می گفتی جاده عشق را طی کن چون دوست داشتی همسفرراه تو باشم.اگر می گفتی با ماشین های رهگذر هیچوقت راه جاده را طی نکنم برای این بود که دلت نمی خواست سوار ماشینی بشوم که وسط راه در بیابان مرا تنها می گذارد و می رود ، دلت میخواست تو همسفر من باشی تا اخر راه کنارهم باشیم!

ببخشید! زمانی که اشک تو در آوردم دل تو را به درد اوردم.

ببخشید! اگر می گفتی لقمه حلال بخور،چوم دلت نمی خواست آجرهای وجودم با گناه و سیاهی ساخته شود چون می دانستی دوامی ندارد و به سرعت ساختمان وجودم تخریب می شود.

ببخشید! برای اینکه هر سال خانه را غبار روبی کردم اما خانه کوچک وجودم را هیچوقت غبار روبی نکردم با ایه های نور تو غبار روبی نکردم! شرمنده ام وقتی که در طاقچه کتاب عشق را میان خاک گناهانم می بینم.
کتاب های زیادی خواندم،کتاب خستگی،کتاب دروغ،نومیدی،کتاب هایی که جز سیاهی و تباهی چیزی نداشت اما برای خواندن ایه عشق تو توانی در وجودم نداشتم؛شایداگر هنوز قلبم زنده بود قادر به خواندن بودم.

ببخشید! برای شب هایی که تا صبح خوابیدم و تو را تا صبح بیدار نگه داشتم.
ببخشید. برای شب هایی که از سنگینی خوابم نمی برد و خبری از حال همسایه نداشتم در حالی که پدربچه های همسایه از شرمندگی در صورت بچه هایش اشک در چشمانش جمع می شد؛این سنگینی که گفتم سنگینی گناهانم بود نه سنگینی غذا.

ببخشید! از اینکه انسان های مرده پرستی هستیم و وجود یکدیگر را احساس نمی کنیم،کاشکی تا زنده هستیم یکدیگر را لمس کنیم و ای کاش می فهمیدیم سنگ قبر احساس ندارد.

خدایا ببخشید کاش پنجشنبه ها می شد به جای رفتن به بازار با دوستانم و خریدن مانتو،فقط یک لحظه زنگ خانه ای را می زدم که ماه هاست چشم به راه است.

ببخشید برای سحر هایی که باید یاد تو می کردم و به مهمانی تو می امدم و نیامدم و دعوتت را پس زدم و ناتوان بودم که سنگینب پتو را کنار بزنم!

ببخشید! برای تمام قضاوت هایی که کردم برای تمام غیب هایی که کردم،دروغ هایی که گفتم و با دستان خودم وجودم را سوزاندم و چراغی را روشن نگذاشتم و پنجره های دلم را بستم!
ببخشید! ببخشید! برای تمام لحظاتی که از تو نا تمید شدم و به بنده های تو امید بستم، و تو را از یاد بردم!
کاش اراده ام به همان اراده بچگی هایم باز می گشت زمانی که، وقتی دلم عروسک مو طلایی با کفش های قرمز را می خواست سریعا به مادرم می گفتم چون امید داشتم حتما برایم می خرد و مرا فراموش نمی کند.

کاش به تمام سفارش هایی که می کردی گوش می دادم و تمام لحظات زندگی ام را مشغول سجده به پای آن دو گا بودم؛ کاش می توانستم درک کنم گیسوان مادرم برای چه کسی سفید شد و دست های پدرم برای چه کسی پینه بسته است ای کاش.....

و اما ای کاش! تمام لحظات زندگی ام از زمانی که در وجود مادرم تغذیه می کردم و تا زمانی که موهایم رنگ دندان هایم شوند انتظار ان بی مثال را می کشیدم...... خدای من! نمی گویم بنده خوب تو هستم، نه! من گناهکار ترینم؛ ولی به عزت بنده های خوب خودت مرا ببخش! 
آمین یا رب العالمین.