انشا خاطره نویسی ادبی انشا خاطره نویسی کوتاه انشا خاطره نگاری موضوع انشا خاطره نویسی انشا خاطره نویسی طنز انشا درمورد خاطره نویسی انشا خاطره نویسی تابستان انشا خاطره نویسی دوازدهم انسانی

انشا در ادامه مطلب


کلاس یازدهم رشته تجربی بودیم. این انشا از زبان بنده یعنی حنانه نوشته شده و بهترین خبر زندگیم هست.

من و زهرا خیلی رفیق بودیم و از کلاس اول دبستان تا الان همراه هم بودیم. خلاصه بگم براتون از کودکی با هم بازی میکردیم تا الان که به این سن رسیدیم.

یک روز توی مدرسه من و زهرا داشتیم بازی میکردیم که زهرا یهو حالش بد شد و غش کرد.

هرجور شد به هوشش آوردیم و ازش پرسیدم جان حنانه بگو چت شده بود ؟

زهرا گفت : این عادیه و هرروز برام اتفاق میفته احتمالا قندم میفته.

رفتم موضوع را به پدر و مادر زهرا گفتم آنها هم زهرارو زود به بیمارستان بردن.

من هم رفتم بیمارستان ، دیدم پدر و مادرش ناراحتن و حالشان اصلا خوب نیست. پرسیدم چه شده که مادر زهرا گفت حنانه جان زهرا سرطان داره.

از خود بیخود شدم و کم مونده بود به زمین بخورم که منو گرفتن. گفتم چرا زهرا اینطوری شده ؟ زهرا که خوب بود.

خلاصه جلسه شیمی درمانی زهرا شروع شد و حنانه هم شده بود فقط امیددهنده به زهرا.

بعد از گذشت یکسال زهرا خیلی نحیف و ضعیف شده بود و شیمی درمانی حالش را خراب کرده بود و تحمل شیمی درمانی را نداشت.

زهرا را به آزمایش بردند که روند معالجات را ببینند که ایا تاثیری داشته یا نه.

من هم که از کنار زهرا تکان نمیخوردم. پزشک زهرا از آزمایشگاه بیرون آمد و خنده ای روی لبانش بود.

به من گفت چه نسبتی باهاش داری گفتم من دوستشم و اون زن و مرد هم مادر پدرش.

گفت تمام اثرات سرطان از بدن زهرا بیرون رفته و کاملا حالش خوب شده.

داشتم خواب میدیدم ؟ آیا واقعیت داشت؟

آره خداروشکر زهرا کاملا سالم شده بود.

این بهترین اتفاق زندگی من بود