گفت و گوی خدا با بنده گفتگو با خدا بعد از نماز گفتگوی صمیمانه با خدا گفت و گوی زیبا با خدا انشا گفتگو انشا گفت و گو یازدهم انشا گفت و گو خیالی شعر گفتگو با خدا
انشا در ادامه مطلب
در رویاهایم دیدم با خدا گفتگو میکنم خدا پرسید میخواهی با من گفتگو کنی؟گفتم اگر وقت دارید خدا خندید و گفت
وقت من بی نهایت است پرسیدم چه چیز بشر تورا سخت متعجب میسازد؟ .
خدا گفت: کودکیشان اینکه آنها از کودکیشان خسته میشوند و وقتی بزرگ میشوند باز آرزو میکنند کودک شوند..
اینکه آنها سلامتی خود را از دست میدهند تا پول بدست آورند و پولشان را از دست میدهند تا سلامتی از دست
رفتشان را بدست آورند.،اینکه با اضطراب به آینده مینگرند و حال خویش را فراموش میکنند بنابراین نه درحال زندگی
میکنند نه در آینده اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که هرگز نمیمیرن و به گونه ای میمیرن که گویی هرگز
نزیستند دستهای خداوند مدتی دستهایم را گرفت و سکوت کردیم دوباره پرسیدم به عنوان پدر کدام درسهایت را
میخواهی فرزندانت بیاموزند گفت بیاموزند که آنها نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد همهء کاری
که میتوانند آنها بکنند این است که اجازه دهند.خودشان دوست داشته باشند بیاموزند که درست نیست خودشان
را با دیگران مقایسه کنند بیاموزند که فقط چند ثانیه طول میکشد تا زخمهای عمیقی در قلب آنها که دوستشان
داریم ایجاد کنیم اما سالها طول میکشد تاآن زخمها التیام بخشد بیاموزند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین را
دارد کسی است که به کمترین ها نیاز دارد بیامورند که دو نفر میتوانند به دو نقطه نگاه کنند و آنرا متفاوت ببینند..
بیاموزند فقط کافی نیست دیگران را ببخشند خودرا نیز باید ببخشند من با خضوع گفتم سپاسگزارم آیا چیز دیگری
هست که دوست دارید به فرزندانتان بگویید خداوند لبخند زد و گفت،.
فقط اینکه بدانند من اینجا هستم همیشه